گاهی اونقدر حرفم رو نمیفهمن و بین مون فاصلهست که دلم به حالِ خودم می سوزه. گاهی تمامِ این گپ زدن ها فقط زور زدنِ الکی برای نگه داشتنِ یه رابطهی دوستیِ چندسالهست که انگاری دو طرفِ رابطه فقط روشون نمیشه تمومش کنن و پشت سرش بذارن.
گاهی دلم برای خودم میسوزه. اونقدری که دوست دارم از تنم بیرون بیام. پایِ حرفایِ خودم بشینم و خودم رو بغل کنم.
شب که میشه کلی حرف می مونه رو دلم، آوار میشه رو سرم. قرار بود ازشون برات بگم(که زورکی رابطهی دوستیِ چندین(!)سالهمون رو حفظ کنیم). ولی دلم دیگه باهات نیست، نه فقط تو. دلم با هیچکدوم از آدم های گذشته ی دور و نزدیکم نیست. همین روزاست که در جوابت بنویسم: "روحیهی هم صحبتی باهات رو از دست دادم عزیزم."
شاید آخرِ کار آدم بده من باشم ولی دلم باهات نیست و نمیتونم کاریش کنم.
****
یک شنبه ۸ صبح:
سر صبحونه به مامان گفتم: حس میکنم از همیشه تنهاترم. حس میکنم هیچکس هم دل و هم صحبتم نیست. دیگه خیلی کم پیش میاد با آدمایی که زمانی خیلی بهم نزدیک بودن حرف بزنم و حس خوبی داشته باشم. گمونم دیگه هیچکس دوستم نداره.
همینجور که چاییش رو شیرین میکرد گفت: مادرها هرچی هم بشه بچه شون رو دوست دارن.
گفتم: ببخشید که تو یه ثانیه هم از غرزدن ها و ناله هام در امان نیستی.
درباره این سایت