Dreamer on the Run



3

مصیبت دنیا این است که هیچ کس خوشبخت نیست، چه به دورانی غم آلود و چه به دورانی شاد پیوسته باشد. مصیبت دنیا در این است که هرکسی تنهاست. برای اینکه نمی توان زندگی ای را که به گذشته تعلق دارد، با امروز تقسیم کرد. هرکسی به زمان پیوسته باشد، به تنهاییش پیوسته است.

 

رویاهای انیشتن | آلن لایتمن


خیلی خوب خاطرم نیست که دقیقا حوالی چه روز و تاریخی بود. شب توی جاده بودیم. دیروقت بود. آهنگ Parting مونو رو گوش میدادم و کم کم چشمام داشت روی هم میرفت. نفهمیدم کی خوابم برد ولی انگار که هزار سال خوابیدم! و تا چشمامو باز کردم واسه یه لحظه حس کردم دارم خودم رو از بیرون نگاه میکنم. خودمو از بیرون دیدم. از پشت پنجره ماشین که خیره شده بودم به خودم که خواب بودم.!! فقط برای یک لحظه.

روزهایی هست که حس میکنم همه چیز قبلا اتفاق افتاده و صرفا یک روای هستم. تصور کنید که زندگی یک تئاتره و شما یک تماشاگرید. روزهایی مثل امروز که حس میکنم همه چیز در روزگاران گذشته اتفاق افتاده و همه چیز یک خاطره است که من دارم بیاد میارم.

 

Parting : a place or point where a division or separation occurs.

 

 

 

 


2

 I have never felt salvation in nature. I love cities above all. A landscape with it's crowd of trees and flowers and grass that repeats itself indefintely- the repetition makes me dizzy. It takes away all of the meaning of nature. It's like a word you repeat too often. The static immobility of nature is that really scares me.

هیچ گاه راهِ نجات را در طبیعت نیافته ام. در عوض شهر ها را بسیار دوست دارم. منظره چمن زاری پر از درختان و گل ها همیشه خود را تکرار میکند-تکراری که برایم سرگیجه آوراست. این تکرار معنای طبیعت را نیز از بین می برد. همچون واژه ای که بارها گفته شده باشد. سِ همیشگی طبیعت مرا می هراساند.

- Michelangelo Antinoni, LIFE(magazine) Page 66, 27 Jan 1967


1

الکساندر دوما(پسر)رمانی نوشته به نام  La Dame aux Camelias یا The Lady of the Camellias که فیلم های زیادی درطول زمان با اقتباس ازش ساخته شده. این رمان روایتِ تراژیک زندگیِ زنی هست که در جست و جوی زندگی بهتر راهی پاریس میشه و اونجا اتفاقات ناخوشایندی رو تجربه میکنه و روسپی میشه. بعد از مدتی عاشق یکی از مشتری هاش میشه که مرد با اصل و نسبی بوده و نهایتا برای اینکه به اعتبار معشوقش آسیب نزنه اون رو رها میکنه.(حالا انگیزه ی دومای پسر از نوشتن این رمان هم جالب بود برام. دومای پسر فرزند نامشروع دومای معروفه و مادرش هم یک خیاط در پاریس بوده!) 

یه نکته هم اضافه کنم! البته راجع بهش مطمئن نیستم ومبهمه تویِ ذهنم. شاید بعدا بیام و تصحیحش کنم. توی رمان دوما روسپی ها Girls with Camellias تلقی میشن و به نظرم این گل باید ارتباطی با در دسترس بودن این زن ها برای مردهایی که خواهانشون بودن رو نشون بده.

 

بعد از جنگ جهانی دوم تمی که خیلی توی فیلم ها تکرار میشد این بود که زن های جوان به تنهایی به جامعه میان و برای مستقل شدن تلاش میکنن. آنتونیونی هم با همین تم و با اقتباسی از رمان دومای پسر فیلم La signora senza camelie یا The Lady Without Camelias رو ساخته و توی اون شخصیت اصلی رمان رو که یک بوده-و خب تحت کنترل و فشار از سوی مردها بوده و فقط با ویژگی های فیزیکیش مطرح بوده- رو با یک ستاره ی سینما-حرفه ای در انحصار مردان- جایگزین میکنه. 

-حقیقتا برای من که بی معناست ولی اگر برای شما اهمیت داره: خطر اسپویل!-

کلارا مانی یه بازیگر زنِ تازه کار هست که تلاش میکنه توی سینمای ایتالیا برای خودش جایگاهی پیدا کنه ولی فرصت کارای بزرگ انجام دادن و نقش های جدی بازی کردن بهش داده نمیشه و مدام از ویژگی های فیزیکیش برای به نمایش گذاشتنش استفاده میشه و فرصت نشون دادن توانایی های واقعی بازیگریش رو پیدا نمیکنه. یه نکته ای که متوجه ش شدم و به نظرم گفتنش خالی از لطف نیست اینه که فیلم با کلارا مانی شروع میشه و این حس رو بهت میده که انگار فیلم راجع به کلاراست و قراره ببینیم چه جوری میخواد سرنوشتش رو رقم بزنه و هرچی که جلوتر میریم بیشتر متوجه میشیم که کلارا عملا هیچ نقشی توی تعیین اتفاقاتی که براش می افته رو نداره و کاملا بازیچه ی دست مردهای دور و برش هست. کلارا از ریسک کردن و از در اومدن از زیر سلطه ی این مردها هم میترسه و همیشه به خواسته هاشون تن میده.

ادامه مطلب


6

بخشِ اعظمی از فیلم شب به شرح یک مهمونی شبانه می پردازه که تا صبح طول میکشه و از این لحاظ به زندگی شیرین ِ فلینی شباهت هایی داره. هردوتا فیلم راجع به خوش گذرونی های آدمای ثروتمندن که در راسشون هم مردی موفق هست(با بازی مارچلو ماسترویانی). فیلم فلینی راجع به یک فرد هست که با زوال و فساد اطرافش تعارض داره اما شب درباره یک زوجه.

شب دومین قسمت از سه گانه ی آنتونیونی هست و در ادامه ی "ماجرا" ساخته شده. همونجور که خودِ آنتونیونی میگه توی ماجرا پرسوناژ ها فقط از طریق حس مشترکشون باهم ارتباط برقرار میکنن و حرفی باهم نمیزنن درحالیکه در شب باهم حرف میزنن و ارتباط آزاد برقرار میکنند و کاملا متوجه اند که برای رابطه شون چه اتفاقی داره می افته. البته که نتیجه یکیه!

آنتونیونی جایی گفته بود:"من به خوشبختی باور دارم ولی معتقدم دوام نمیاره." و قسمت های آخرِ فیلم شب هم نشون دهنده ی همین عقیده ست. شب روایت رابطه هایی هست که با شور و عشق سودایی شروع میشن ولی بعد از مدتی عادی میشن و حتی از بین میرن. آخر فیلم لیدیا نامه ای عاشقانه که در خطاب بهش نوشته شده رو برای همسرش جووانی میخونه، جووانی میپرسه کی این نامه رو نوشته؟ و لیدیا جواب میده:تو نوشتی!

La notte | Michelangelo Antinoni | 1961

 

ادامه مطلب


5

در اولین پیش نمایشِ "سانست بولوار" تو اوانستون ایلینویز تماشاگرا به صحنه ی اولیه ی نسخه اصلی فیلم خندیدن! وایلدر میگه:" یه مقدمه گرفته بودم. یه حلقه ی کامل بود. کلا دوتا حلقه ست که تو این سال ها گرفته  م و استفاده نکردم. یکی مقدمه سانست بولوار یکی هم پایانِ "غرامت مضاعف". مقدمه ی اصلی سانست بولوار خیلی خوب بود!"

مقدمه هم اینجور بود که یه جسد رو دارن میبرن توی سردخونه. جسدِ آقای هولدنه. توی سردخونه شش تا جسد دیگه هم زیر ملافه ن. بعد ما یه جورهایی صورت شون رو از زیر ملافه می بینیم و این ها دارن ماجرایی که منجر به مرگشون شده رو تعریف میکنن. یکی شون بچه ایه که غرق شده، اون یکی یه مردی هست که از غرب میانه اومده و واسه خودش یه مزرعه آووکادو تو دره ی سانفرانسیسکو خریده و بعد سکته قلبی کرده و خلاصه همه خیلی کوتاه میگن که چی سرشون اومده. بعد آقای هولدن شروع میکنه به تعریف کردن قصه ی خودش. 

خلاصه فیلم شروع میشه و بعد از این قسمت مردم میزنن زیرخنده. وایلدر اینجوری توصیف میکنه که:" اونجا بلندترین قهقهه زندگیم رو شنیدم. از اون خنده ها بود که من خوابش رو می دیدم واسه یه کمدی. مردم نعره ن جیغ میکشیدن. فاجعه بود." 

وایلدر هم ناامید از تالار میاد بیرون میشینه روی پله ها که همون موقع یه خانم از پله ها میره پایین و بعد برمیگرده به وایلدر میگه:"تا حالا همچین گهی دیده بودی؟" !!!( حالا البته وایلدر خیلی دقیق این خانم رو توصیف میکنه که یه کلاه بزرگ داشته با روبان وپر. بعد میگه اون کلاه رو خیلی وقتا تو کابوس هاش میدیده:)) )

نهایتا کل اون سکانس رو میذارن کنار و فقط همین فکر رو نگه میدارن که مردی ماجراهایی که به مرگش منجر میشه رو تعریف میکنه.

 

از کتابِ "بیلی وایلدر: زندگی نامه شخصی| هیچ کس کامل نیست" از شارلوت چندلر


4

فکر میکنم اینکه من قصدی داشته باشم،یک اشتیاق یا فکری،اینکه بخواهم چیزی را به کسی بگویم و اینکه بخواهم دست بکشم روی احساسات کسی و لمسش کنم،دانستن اینکه فیلم بهم کمک میکند،خیالم را آسوده میکند.ولی اگر هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشم و فقط بخواهم فیلم بسازم،فیلم نمیسازم.برای من این مهمترین چیز است.اینکه جسارت داشته باشم و اگر حس میکنم چیزی برای گفتن ندارم،فیلم نسازم.

 فیلم ِماجرای آنتونیونی فیلم آشفته ای است.اوهیچ ایده ای از اینکه دوربین را کجا بکارد نداشته‌. پول نداشته و بازیگرها ترکش کرده بودند.فکر میکنم تمام وقت با مشکلات بزرگی سروکار داشته.ولی میخواسته به ما راجع به تنهایی بشر چیزی بگوید.من میتوانم این فیلم را بارها و بارها ببینم.و نمیدانم چه چیزی بیشتر ازهمه من را تحت تاثیر قرار میدهد،چطور موفق میشود بدون اینکه چگونگی اش را بداند،اینکار را انجام بدهد.این خیلی مهم است،ازهمه چیز مهم تر است.شما باید چیزی برای گفتن داشته باشید،که بخواهید به گوش دیگران برسانید.فیلم سازی یک جور مسئولیت است.من اینطور فکر میکنم.

-برگمـان

از کتاب رو در رو با اینگمار برگمان(گفت و گو درباره فیلم|موسسه آمریکن فیلم|1975)

 


خیلی خوب خاطرم نیست که دقیقا حوالی چه روز و تاریخی بود. شب توی جاده بودیم. دیروقت بود. آهنگ Parting مونو رو گوش میدادم و کم کم چشمام داشت روی هم میرفت. نفهمیدم کی خوابم برد ولی انگار که هزار سال خوابیدم! و تا چشمامو باز کردم واسه یه لحظه حس کردم دارم خودم رو از بیرون نگاه میکنم. خودمو از بیرون دیدم. از پشت پنجره ماشین که خیره شده بودم به خودم که خواب بودم.!! فقط برای یک لحظه.

روزهایی هست که حس میکنم همه چیز قبلا اتفاق افتاده و صرفا یک راوی هستم. تصور کنید که زندگی یک تئاتره و شما یک تماشاگرید. روزهایی مثل امروز که حس میکنم همه چیز در روزگاران گذشته اتفاق افتاده و همه چیز یک خاطره است که من دارم بیاد میارم.

 

Parting : a place or point where a division or separation occurs.

 

 

 

 


7

بونوئل توی کتاب "بـا آخرین نفس هایم" در ستایش مشروب و بار  یه فصل صحبت میکنه! 

"اگر بخواهم تمام فواید مشروب را بیان کنم این مبحث هرگز به پایان نمی رسد . در سال ۱۹۷۸ که در مادرید فیلم "میل مبهم هوس" را کارگردانی میکردم، کار ما به خاطر عدم تفاهم مطلق با خانم هنرپیشه اصلی فیلم به بن بست کامل رسیده بود و سیلبرمن ( تهیه کننده فیلم) قصد داشت کار را متوقف کند، یعنی یک شکست همه جانبه. ما شبی دو نفری در حالت درماندگی کامل با هم به بار رفتیم، و من – البته بعد از دومین جام مارتینی درای – ناگهان این فکر بکر به ذهنم رسید که نقش مربوطه را به دو هنرپیشه بدهم. چیزی که در تاریخ سینما سابقه نداشت . سیلبرمن از این ایده، که من به شوخی گفته بودم، سر شوق آمد و فیلم نجات پیدا کرد: به نیروی بار."


صبح سوار اتوبوس شدم، خانومه با پسرش حرف میزد(پسره شاید 8 یا 9 سالش بود).نمیدونم راجع به چی حرف میزدن که یهو پسره به مامانش گفت: مامان ما چقدر بدبختیم که تو ایران زندگی میکنیم. 

مامانش هم جواب داد: مامان جان، آدم بدبخت هرجا زندگی کنه همینه.

 

 


10

ویتوریا: آخ.[من و ریکاردو] تمام شب رو به حرف زدن و حرف زدن گذروندیم. و برای چی؟ من دیگه خیلی خسته و منزجر و ناراضی ام چی میتونم بهت بگم؟ روزهایی هستند که به نظر میرسه داشتنِ یه تیکه پارچه، یا یه سوزن و نخ، یا یه کتاب با داشتن یه مرد هیچ فرقی نداره.

کسوف | آنتونیونی


9

آنتونیونی راجع به منشا داستانِ "ماجرا" میگه:

با تعدادی از دوستانم به سفری با یک کشتی تفریحی رفته بودیم و من صبح های زود قبل از آنها بیدار میشدم، میرفتم روی عرشه و در کمال آرامش آنجا می نشستم. یک روز صبح یاد دختری افتادم که سال ها پیش ناپدید شده بود و دیگر هیچ خبری از او به دست نیامده بود. ما روزهای متوالی دنبال او گشتیم ولی بی فایده بود. کشتی داشت به جزیره ی پونزا که نزدیک ما بود می رسید و من فکر میکردم "چی میشد اگه اون اون جا بود؟"

L'Avventura | Michelangelo Antinoni | 1960

 

 

ادامه مطلب


8

مونا سیمپسون:
آیا شخصیت هایتان سعی میکنند کاری بکنند که اهمیت داشته باشد؟
ریموند کارور:
گمانم سعی میکنند. اما سعی کردن و موفق شدن دو موضوع مختلف است. در بعضی زندگیها آدمها موفق میشوند و به نظر من وقتی اینطوری است خیلی عالی است. در زندگیهای دیگر مردم موفق نمیشوند کاری را که سعی میکنند انجام دهند کارهایی که خیلی دلشان میخواهد انجام دهند.کارهای کوچک و بزرگی که پشتوانه زندگی است. بدیهی است که این زندگی ها آنقدر حقانیت دارند که بشود درباه شان نوشت،زندگی آدمهایی که موفق نمی شوند.بخش اعظم تجربه ی من،چه مستقیم و چه غیر مستقیم،در رده دوم جای دارد.گمانم اغلب شخصیتها دوست دارند که اعمالشان جوری به حساب بیاید.اما در عین حال به مرحله ای رسیده اند-همانطور که خیلی از ادمها میرسند-که میدانند چنین نیست. دیگر از چیزی به چیزی نمی انجامد. چیزهایی که زمانی فکر میکردند مهم است یا حتی ارزش جانفشانی دارد دیگر پشیزی نمی ارزند. زندگی آنها طوری شده که دیگر در آن راحت نیستند،زندگی ای که شاهد از هم پاشیدنش هستند. دوست دارند سروسامانی به اوضاع بدهند،اما نمی توانند. و معمولا به گمان من این را میدانند و بعد از آن هم دیگر تا حدی کار میکنند که از دستشان بر می آید.

 

از مقدمه ی کتاب "کلیسای جامع" ِ ریموند کارور


12

"طبیعتا کارهای هنری خودشون رو می سازن و خوابِ کشتن خالق شون رو می بینن. مطمئنا هنرها قبل از اینکه هنرمندان اون ها رو کشف کنن خودشون وجود داشتن."

Testament of Orpheus | Jean Cocteau | 1963

 

پ.ن: وقتی اینو شنیدم یاذِ آهنگِ All The Rowboats از Regina Spektor افتادم!


13

لوتوال:شایعاتی که می گـویند شما صندلی را از پنجره پرتاب کردید و چیزهایی از این دست،هیچ وقت تصدیق نشده اند.

برگمان: من این کارها را کردم. وقتی کسی ترسیده،این ها هم پیش می آیند. هرچه از خودت نامطمئن تر باشی،عصبانی تر میشوی.یا بیشتر میترسی.و ترس بدل می شود به عصبانیت.

شما نمی توانید فقط سر جایتان بمانید و بترسید. من قبلا خیلی به نظر مردم به خودم وابسته بودم. خیلی مستبدانه نسبت به انتقاد آسیب پذیر بودم و اگر کسی چیز آزار دهنده ای به من یا راجع به من می گفت،روزها ناراحت بودم. الان به هیچ چیز دیگری به جز زندگی ای که با دوستانم دارم و کاری که باید انجامش دهم، اهمیتی نمیدهم. این همه ی چیزی است که برایم اهمیت دارد. به قدرت،هیچ نیازی ندارم. هیچ نیازی ندارم فرد با نفوذی باشم. هیچ نیازی ندارم عضو یا صورت بخش زندگی فرهنگی سوئدی باشم. هیچ تمایلی به توجیه خودم در مقابل انتقاد ندارم. به هیچ عنوان نیازی ندارم خشمگین باشم. ازش نفرت دارم. میخواهم دور دنیا را بگردم، ومهم تر از هـرچیز دیگـری، می خواهم کتاب بخوانم و کمبود های تحصیلی ام را که نتیجه ی کار بی وقفه از زمان دانشجویی است،جبران کنم.

رودررو با اینـگمار برگـمان | رافائل شارگل(مصاحبه با اینگمار برگـمان/لارش اولـوف لوتوال/1968)


.

غروب اومدم خونه، چراغ های خونه خاموش بود و خونه ساکتِ ساکت بود. از توی اتاق صدای گریه ی مامان می اومد. در اتاق نیمه باز بود. یواشکی داخل اتاق رو نگاه کردم. کنارش آلبوم عکس بود. چندتا عکس گذاشته بود رو زمین و گریه میکرد. عکسِ مادرش، پدرش ،برادر زاده ش و خیلی های دیگه.

یه لحظه انگار پرت شدم به چندسال پیش. هفت سالم بود. یه مدتی بود که اوضاع خونه بد بود. از مدرسه اومده بودم و فکر کردم مامان خونه نیست. مامان توی اتاقش نشسته بود و آلبومِ عکس دستش بود و داشت با عکسِ باباش حرف میزد.

 

قلبم مچاله شد.


12

"طبیعتا کارهای هنری خودشون رو می سازن و خوابِ کشتن خالق شون رو می بینن. مطمئنا هنرها قبل از اینکه هنرمندان اون ها رو کشف کنن خودشون وجود داشتن."

Testament of Orpheus | Jean Cocteau | 1963

 

پ.ن: وقتی اینو شنیدم یادِ آهنگِ All The Rowboats از Regina Spektor افتادم!


14

-تا حالا شده که فکر کنید توی یه فیلم هستید؟ جز اینکه فقط شمایید که میدونین یه فیلمه‌ و بقیه فقط نقششون رو بازی میکنن چون کاریه که باید بکنن
و شما بگین "هی این یه فیلمه مجبور نیستیم بازی کنیم‌."

و شایدم نباید بازی کنیم.

Undone  | Season 1


17

" دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟ و چرا آدم ها در یادِ من زندگی می کنند و من در یادِ هیچکس نیستم؟. من مکافاتِ چه کسی را پس میدهم؟ چرا اینهمه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همه زن ها را من به دوش بکشم؟."

 

سال بـلوا | عباس معروفـی

*عکس: سکانس پایانی فیلم "یک روز بخصوص" از اتوره اسکولا


16

- . باید روشن شده باشد که من طرفدار سینمایی هستم که به بیان عنصر خیالی و راز آمیز زندگی می پردازد یک سینمای واقع گریز که از واقعیت کنونی ما فراتر میرود و تلاش دارد مارا به دنیای ناآگاه رویاهایمان وارد کند.

بونـوئـل - با آخرین نفس هایم

بونوئل دوست داشته موسیقی بخونه ولی پدرش این اجازه رو نمیده و میره مهندسی کشاورزی میخونه که باز بعدِ یه مدت به پیشنهاد پدرش میره سراغِ مهندسی مکانیک. شش سال هم طول می کشه تا درسش تموم شه و با کلی کلاس های خصوصی درسش رو تموم میکنه تا اینکه جریان زندگی به طرفی میبرتش که میره سراغ فلسفه. پس فلسفه میخونه و اونجا با لورکا آشنا میشه و بعد اتفاقی دالی رو میبینن و خلاصه سه تایی کلی رفیق میشن! (حالا یه چیزی که توی ذهنمه میگفت: دالی واقعا لورکا رو تحت تاثیر خودش قرار میداد و باعث میشد یه شوری توی لورکا بوجود بیاد ولی خودش هیچ وقت از لورکا تاثیر نمی گرفت و نگرفت!). در ادامه پیکاسو، آندره برتون، رنه ماگریت و حتی چاپلین رو ملاقات میکنه و همنشین شون میشه!

 

با خودم فکر میکردم با همچین آدمایی همنشین و رفیق باشی، علاقه ت رو پیدا کنی، فیلم های خوب بسازی و بدرخشی. تحسین برانگیزه اینجوری عمرت رو بگذرونی!!

:)


15

"مـاجـرا فیلم تلخ و غالبا دردآوری است. داستانِ درد آلودِ عواطفی که به پایان می رسند، یا اینکه شما در لحظه ی تولدِ این احساسات، نقطه ی پایان آن ها را هم می بینید."

-بخشی از مقاله ی رومه Corriere della Sera

 

"بـا نگریستن به مردان و ن دور و برم، متوجه بی ثباتی و شکنندگی روابط شان شدم. امروزه ما در دوره بی ثباتی عظیمی زندگی میکنیم. دنیای درون و دنیای بیرون از ما بی ثبات است. این بی ثباتی روان و احساسات ما را تحت تاثیر قرار میدهد. فیلمِ من نه انتقاد است و نه موعظه. گفتاری تصویری است که با تماشای آن امیدوارم دریابیم امروزه چگونه احساسات و عواطف به بیراهه می روند. خطری که دنیای امروز را تهدید میکند گسستِ بسیار جدی ای است میانِ علمی که کاملا و اگاهانه رو به آینده دارد و اخلاقیاتِ بسته و کلیشه ای که همه مان این خصوصیاتش را قبول داریم ولی از ترس یا تنبلی صرف از آن حمایت می کنیم. این بارِ سنگین خصوصیات عاطفی که دقیقا نمیشود گفت قدیمی و از مُد افتاده اند، بلکه بیشتر نامناسب و ناکافی اند. رفتارِ ما را تعیین می کنند. انسان خود را از سنگینی این بار رها نمی کند. او واکنش نشان میدهد، عشق می ورزد، متنفر می شود و زیر یوغ نیروهای اخلاقی و اسطوره هایی رنج می برد که امروز. نباید همان هایی باشند که در زمانِ هومر حاکم بودند"

-آنتونیونی در زمان نمایش فیلم مـاجـرا در فستیوال کن 1960


17

" دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟ و چرا آدم ها در یادِ من زندگی می کنند و من در یادِ هیچکس نیستم؟. من مکافاتِ چه کسی را پس میدهم؟ چرا اینهمه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همه زن ها را من به دوش بکشم؟."

 

سال بـلوا | عباس معروفـی

*عکس: سکانس پایانی فیلم "یک روز بخصوص" از اتوره اسکولا
 


گاهی اونقدر حرفم رو نمی‌فهمن و بین مون فاصله‌ست که دلم به حالِ خودم می سوزه. گاهی تمامِ این گپ زدن ها فقط زور زدنِ الکی برای نگه داشتنِ یه رابطه‌ی دوستیِ چندساله‌ست که انگاری دو طرفِ رابطه فقط روشون نمیشه تمومش کنن و پشت سرش بذارن.

گاهی دلم برای خودم می‌سوزه. اونقدری که دوست دارم از تنم بیرون بیام. پایِ حرفایِ خودم بشینم و خودم رو بغل کنم. 

شب که میشه کلی حرف می مونه رو دلم، آوار میشه رو سرم. قرار بود ازشون برات بگم(که زورکی رابطه‌ی دوستیِ چندین(!)ساله‌مون رو حفظ کنیم). ولی دلم دیگه باهات نیست، نه فقط تو. دلم با هیچکدوم از آدم های گذشته ی دور و نزدیکم نیست. همین روزاست که در جوابت بنویسم: "روحیه‌ی هم صحبتی باهات رو از دست دادم عزیزم."

شاید آخرِ کار آدم بده من باشم ولی دلم باهات نیست و نمی‌تونم کاریش کنم.

****

یک شنبه ۸ صبح:

سر صبحونه به مامان گفتم: حس میکنم از همیشه تنهاترم. حس میکنم هیچکس هم دل و هم صحبتم نیست. دیگه خیلی کم پیش میاد با آدمایی که زمانی خیلی بهم نزدیک بودن حرف بزنم و حس خوبی داشته باشم. گمونم دیگه هیچکس دوستم نداره.

همینجور که چاییش رو شیرین می‌کرد گفت: مادرها هرچی هم بشه بچه شون رو دوست دارن.

گفتم: ببخشید که تو یه ثانیه هم از غرزدن ها و ناله هام در امان نیستی.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها